حسن معارفیپور
مارکس و انگلس در «ایدئولوژی آلمانی»، ماتریالیسم تاریخی را با ارایهی توسعهی جامعهی بشری و تاریخ آن از مسیر عملِ مردم بهعنوان کنشگران عینی، گسترش داده و درصدد تصفیه حساب سیاسی-ایدئولوژیک با جریان هگلیهای جوان ازجمله برونو باوئر، لودویگ فوئرباخ و ماکس شتیرنر، برآمدند. بهنظر میرسد مارکس و انگلس ضمن آنکه جهانبینیهای یادشده را مورد انتقاد قرار دادند، هر بار به صورت سیستماتیک در پِی تصفیهحساب ایدئولوژیک با یک جریان فکری یا یک متفکر بودهاند.
در همین دوره است که شاهد نقدِ تندوتیز مارکس و انگلس به پرودون و پرودونیسم، و نیز به سوسیالیسم خیالی و حقیقی هستیم. نقدهای آنها همچنین شخصیتها و پیشگامان سوسیالیسم تخیلی همچون سن سیمون، رابرت اوون، جان چارلز لئونارد سیسموندی و چارلز فوریه را نیز دربرمیگیرد. بخش زیادی از سوسیالیستهای خیالی اگرچه از تمدن بیزاری میجُستند؛ اما بهجز چارلز فوریه، هیچ کدام خواهان بازگشت به رویای کمونیسم اولیه نبودند. بهعبارتی، آنها نمیخواستند «تمدن» را ویران کنند و به «وضعیت اولیه» بازگردند. فوریه حتی موضوع پیشرفت را هم رد نمیکرد. فراموش نکنیم که گرایش به وضعیت اولیه را تنها باید مانند نوستالژی درک کرد، نه تلاشی برای بازگشت به پیشاتمدن و بیزاری جُستن از تمدن.1
اینجاست که متوجه میشویم سوسیالیسم خیالی، ایدهی بازگشت رمانتیک به گذشته نیست. این محافظهکاری، کنسرواتیسم و تفکر ارتجاعیست که از «ادموند بُرک» تا نازیسم و نئوفاشیسم، رهایی آینده را در رجوع به گذشته جستوجو میکنند.2
رویکرد مارکس و انگلس به پیشگامان سوسیالیسم اُتوپیایی، آنارشیسم و ایدهآلیسم آلمانی، رهیافتی انتقادی و در عین حال مبتنی بر میزانی از همبستگیِ انتقادی است. آنان تحلیل سوسیالیستهای خیالی را بهکلی رد نمیکنند؛ بلکه تلاش میکنند نکات مثبت و مفید هر نظریه را برجسته کرده و بازماندهی آن را زیرِ تیغ انتقاد بگیرند. البته با توسل به رمانتیکهایی همچون کارلایل و رئالیستهایی مانند بالزاک و دیکنز، از یکسو میتوانستند تنفر رمانتیکها از وضع موجود را صیقل دهند و به اَبزاری منطقی برای نقد سیستماتیک وضع موجود تبدیل کنند و ازسوی دیگر، میتوانستند درکنار رئالیستهای آریستوکرات و اشرافیای مانند بالزاک، درونمایهی فرهنگ آریستوکراسی را بهتر بشناسند یا از طریق آثار دیکنز، شیوهی زندگی ستمکشان را که در آثار ادبی و رمانهای تاریخی او با برقراری رابطهی دقیق بین کل و جزء و بازنمایی آن توصیف و بیان شده، درک کنند.3
ساختار نظریِ مارکس در سرمایه، بازتاب برداشتِ ماتریالیستی او از تاریخ است که بهتفصیل در «ایدئولوژی آلمانی» و بعدها در نقد اقتصاد سیاسی، بهعنوان پیشدرآمد مقدماتی سرمایه، توسعه یافت. به این ترتیب، در سرتاسر سرمایه روش و نگرش ماتریالیستی به تاریخ حاکم است. فصل «انباشت اولیه» بهمثابه مرحلهی آغاز نظام سرمایهداری، شاید ماتریالیستیترین بخش سرمایه باشد. مارکس در این بخش، گسترش غارت و سَلبِ مالکیت به روشهای خشونتآمیز و جداکردن تولیدکنندگان از محصولات تولیدی خودشان را مبنای شکلگیری سرمایهداری میخواند و آن را با مفهوم «گناه کبیره» در تئولوژی مقایسه میکند؛ همانجا که آدم سیب را گاز میزند و سپس گناه به یک امر خاص برای انسان تبدیل میشود.4
نباید فراموش کرد که درک سرمایه بدون درک و فهمِ روند حرکتِ اندیشهی مارکس و تأثیرگرفتن او از پیشینیان و معاصران خود بسیار سخت و دشوار است. در این بازخوانی تلاش بر این است که گِرههای کور فلسفهی مارکس گشوده شده تا امکان هرگونه کژدیسی و برداشتهای عامیانه از سرمایه از میان برداشته شود. افزون بر این، توسعهی نظریه و روششناسی مارکس، از پایاننامه تا آخرین آثارش، به هم پیوسته دیده میشود. این به معنای نگاه جزمی و متعصبانه به مارکس و آثارش نیست؛ برعکس، تلاشیست برای نشان دادن استمرار و پیوستگی در آرا و اندیشههای او و نیز نقدِ تفکر جزماندیشانی که به طور غیرمستند تلاش میکنند بر این گسست نظری تاکید کنند تا بتوانند خریداری برای تئوریهای ضددیالکتیکی خود بیابند.
پُر بیراه نیست اگر گفته شود که متفکران نیز مانند اغلب انسانها، در زندگیِ سیاسی و فکری خود فراز و فرودهایی دارند. برخی ممکن است از یک متفکر انقلابی به متفکری محافظهکار تبدیل شوند و برعکس. با اینحال، درمورد مارکس میتوان گفت که او بهطرز عجیبی پیوسته و مُدام در حال تقویت بنیانهای فکری و گسترش حوزهی اندیشههای خود بود و پروسهی دیالکتیکی تفکر درمورد اندیشههای او کاملا صدق میکند. مارکس فردی بسیار باهوش بود و درطول زندگیاش تلاش کرد رویکردها و نگرشها، رهیافتها و نظریههایش را رشد و گسترش دهد. به دیگر بیان، مارکس در این فرآیندِ همواره درحالِ تحول بود که مارکسیست شد. همانطورکه ولفگانگ فریتز هاوگ با اشاره به گفتهی «هانری لوفور» توصیف میکند: «انسان مارکسیست زاده نمیشود، بلکه مارکسیست میشود». همین «فرایندِ شدن» است که مارکس را به متفکر و فیلسوف بزرگ تاریخِ جهان تبدیل کرده است. 5
ورود مارکس به حوزهی نقد اقتصاد سیاسی
نخستین دورهی تحقیقات اقتصادیِ مارکس آنگونه که خودش میگوید، به دورانی بازمیگردد که سردبیر نشریهی «راینیشه تسایتونگ» بود. او در پیشگفتارِ نقد اقتصاد سیاسی، تعریف میکند که بهواسطهی درگیری پلیس بر سرِ دزدیِ چوب از جنگلها، پایش به حوزهی اقتصاد سیاسی باز شد. داستان مارکس از این قرار بود:
«رشتهی تحصیلی من فلسفهی حقوق بود، اما شخصا آن را بهعنوان شاخه و تابعی از فلسفه و تاریخ دنبال میکردم. درسال ١٨٤٢-٣ بهعنوان عضو هیاتتحریریهی راینیشه زایتونگ، در این تنگنای عذابآور قرارگرفتم که باید دربارهی آنچه به «منافعِ مادی» معروف است، اظهار نظر میکردم. مباحث و مذاکرات مطرح در پارلمان استان راین، دربارهی دزدی از جنگلها و تقسیم املاک خصوصی بود؛ مباحثهای که آقای فن شاپر [von Schaper] استاندار راین، رسماٌ با راینیشه زایتونگ دربارهی وضع دهقانان ناحیهی موزل [Moselle] شروع کرده بود. سرانجام، بحثهای مربوط به تجارت آزاد و تعرفههای حمایتی، من را واداشت تا توجهام را در وهلهی اول به مسایل اقتصادی معطوف کنم. ازسوی دیگر، در آن ایام که نیتِ خیرِ «بهپیش تاختن» غالبا جای دانش و آگاهی دقیق بر چند و چون مسایل را میگرفت، طنینی از سوسیالیسم و کمونیسم فرانسوی، آمیخته با زنگ خفیفِ فلسفی، در راینیشه زایتونگ بهگوش میرسید. من به این شیوهی سطحی و تفننی در پرداختن به مسائل اعتراض کردم، و درعینحال در جَدَلی با «الگمایْنه آسبورگِر زایتونگ» بیپرده اذعان کردم که مطالعات قبلیم اجازهی اظهارنظر دربارهی محتوای تئوریهای [سوسیالیزم] فرانسوی را به من نمیدهد. هنگامیکه ناشرین راینیشه زایتونگ دچار این توهم شدند که اگر سیاست مطیعتری [در قبال دولت] درپیش گیرند، این امکان وجود دارد که حکم ممنوعیت صادره درمورد روزنامه لغو شود، مشتاقانه از این فرصت استفاده کردم تا از صحنهی عمومی خارج شوم و به اطاق مطالعهام بازگردم.»6
نگاهی به نوشتههای اقتصادی اولیه مارکس
«دستنوشتههای اقتصادی-فلسفی 1844»، نخستین نوشتههای اقتصادی مارکس بود که بعدها منتشر شد. او در این کتاب به نقد اقتصاد سیاسی و فلسفه میپردازد و ایدهی «از خودبیگانگی» را که پیشتر توسط هگل، فوئرباخ و خود مارکس در «مسالهی یهود» مطرح شده بود، به مسالهی کار و کارگران پیوند زد. مارکس در «دستنوشتههای پاریس»، همزمان دیالکتیک و اقتصاد سیاسی هگل را نقد کرد. همچنین با درنظرگرفتن کارِ مزدی و سرمایه بهعنوان دو قطبی که نمیتوانند متحد شوند، تلاش کرد تضادهای اقتصاد ملی و سیاسی را توضیح دهد. ایدهی «شیءسازی و بیگانگی کارگران نسبت به کارشان در تولید»، تحولی ماتریالیستی در نظریهی مارکسیستی بود. بر این اساس، کارگران نمیتوانند بهعنوان تولیدکننده مالکِ کالاهای خود باشند. چنانکه مارکس در دستنوشتههای اقتصادی-فلسفی به درستی میگوید، در نتیجه انسانِ کارگر تنها در کارکردهای حیوانی خود، یعنی هنگام خوردن، نوشیدن، تولید مثل و حداکثر در داشتن مسکن، جواهرات و غیره، و بهواقع تنها در کارکردهای انسانی خود بهعنوان یک حیوان، احساس آزادی میکند. به این ترتیب، حیوان به انسان و انسان به حیوان تبدیل میشود. نقد مارکس به «کارِ بیگانه» در دستنوشتهها، نقدیست بسیار جدی که در آثار متاخرش بهگونهای دیگر بسط مییابد. انتقاد او از استثمارِ کارگران در سرمایهداری، برخلاف سوسیالیستهای اُتوپیایی یا سوسیالیستهای خردهبورژوا مانند پرودون، از دیدگاه اخلاقِ هنجاری و قانونی نیست، بلکه انتقادیست ساختاری از شیوههای تولیدِ بورژوایی. مارکس استدلال میکند که شیوهی تولید بورژوایی، کارگران را به بردگان مدرن تبدیل کرده است؛ چنانکه بدون غلبه بر این شیوه نمیتوانند خود را آزاد کنند.7
در کنار دستنوشتههای اقتصادی-فلسفی، اثر اقتصادیِ دیگر مارکس «کارِ مزدی و سرمایه» است؛ نوشتاری موجز و کوتاه که تضادهای شیوهی تولید بورژوایی را شرح داده و بهشدت موردانتقاد قرارمیدهد. مارکس نظریهی اقتصادی خود را با ارایه و نقد اقتصاد سیاسی به عنوان توجیهگر حاکمیتِ بورژوازی، بسط و توسعه میدهد. او چنین انتقاد میکند که اقتصاددانان سیاسی، یا استثمار را «طبیعی» میدانند یا نمیفهمند که کارِ کارگران بهعنوان یک کالا، آنطورکه اقتصاد سیاسی ادعا میکند، فروخته نمیشود و با دستمزد هم مبادله نمیشود. مارکس در این اثر میکوشد، پرده از «شیوهی تولید بورژوایی و بردگی مضاعف کارگران» بردارد و با مثالهایی ساده و قابلِفهم، کارگران را متوجه این مسئله بکند که «این تصور که دستمزد نوعی مبادلهی عادلانهی نیروی کارِ انسانی با یک جنسِ مادیست، از بنیاد اشتباه است». او در این جزوه نشان میدهد که «یک رابطهی نامتقارن میان دستمزد بهعنوان بخشِ کوچکی از ارزش تولیدشده توسط کارگران و ارزش نهاییِ بهدست آمده، وجود دارد». آنچه مارکس «استثمار» مینامد، برخلاف این تصورات عامیانه است که استثمار را غارت وحشیانه و مسایلی اینگونه میداند. از نظر او، نرخ استثمار بر بنیادِ میزان کارِ پرداخت نشدهی کارگر بنا نهاده شده و منبعِ آن، ارزش اضافیای است که به شکل سرمایه انباشت میشود. از اینرو، کلیتِ اقتصاد سیاسی، اقتصادی که بهشکل ایدئولوژیک یا هر شکل دیگری، بهدنبال عادلانه جلوهدادنِ یک رابطهی نامتقارن است را از بنیاد اشتباه میداند. او در ردِ ادعای اقتصاددانان سیاسی میگوید: «اگر دستمزد با ارزش برابر بود و دستمزد نمود بیرونی ارزش بود، پس اساسا نباید انباشتی صورت میگرفت و در جاییکه انباشت صورت میگیرد، استثمار وجود دارد. اقتصاد سیاسی بهعنوان علمِ بازتولید زندگی اجتماعی انسان، در فرماسیون ویژهای به نام شیوهی تولید سرمایهداری، بهشکل ایدئولوژیک حامی استثمار بوده و درتلاش برای عادیسازی غارتِ قانونیِ ارزشِ اضافی تولیدشده توسط کارگر است.8
انگلس در پیشگفتاری که بر جزوهی «کارِ مزدی و سرمایه» نوشته است، به نکاتی اشاره میکند که درادامه میخوانیم:
«فرض کنیم قیمتِ پولیِ این وسایل معیشت، بهطور متوسط ٣ شیلینگ در روز باشد. بنابراین، کارگرِ ما روزی ٣ شیلینگ از کارفرمایش میگیرد. درمقابل، سرمایهدار او را سرِ کار میگذارد، مثلا ١٢ ساعت در روز. سرمایهدارِ ما کمابیش اینطور پیشِ خودش حساب میکند: فرض کنیم کارگرِ ما (یک تراشکار) باید یک قطعه ماشین را درعرض یکروز بسازد و تحویل بدهد. موادِ خام (آهن و برنزِ از پیشآماده) ٢٠ شیلینگ هزینه دارد. ارزشِ ذغالسنگ مصرفیِ ماشینِ بخار، استهلاکِ خودِ ماشین بخار که ماشینتراش را میچرخاند و استهلاک دیگر ابزارهایی که کارگرِ ما با آنها کار میکند، برای یکروز و یک کارگر یک شیلینگ است، مزدِ یکروز هم مطابق فرضمان ٣ شیلینگ. سرجمع میشود ٢٤ شیلینگ برای آن قطعهای که میسازیم.
سرمایهدار اما حساب میکند که بهطور متوسط بابت همین قطعه، ٢٧ شیلینگ از مشتری میگیرد، یعنی ٣ شیلینگ بیشتر از پولی که گذاشته است.
این ٣ شیلینگی که نصیب سرمایهدار میشود، از کجا میآید؟ بنا به ادعای اقتصاد سیاسی کلاسیک، کالاها در یک دورِ نسبتاً طولانی، بههمان قیمتی فروخته میشوند که ارزش دارند؛ یعنی همان قیمتی که متناظر است با مقادیر لازمِ کاری که در آنها هست. پس قیمت میانگین قطعهی ماشین ما – ٢٧ شیلینگ- باید برابرِ ارزشاش باشد، یعنی برابر با مقدار کاری که در آن تصور شده است. از این ٢٧ شیلینگ، ٢١ شیلینگاش ارزشهایی بودند که پیش از آنکه تراشکار دستبهکار شود، وجود داشتند. ٢٠ شیلینگ هم در شکم مواد اولیه بود، یک شیلینگ هم در سوختِ مصرفی درخلالِ کار و در ماشینآلات و ابزارهای بهکاررفته در پروسه و سودمندیشان که ارزش آنها به اندازهی این مبلغ کاهش پیدا کرده. ٦ شیلینگ باقی میمانَد که به ارزش موادِ خام اضافه شده است. طبق نظرِ اقتصاددانان ما، اینها، یعنی همین ٦ شیلینگ، فقط از طریق کارِ اضافهشده به موادِ خام توسط کارگر میتوانسته است پدید بیاید. ١٢ ساعت کارِ او، مطابق این نظر، یک ارزش ٦ شیلینگی خلق کرده است. بنابراین، ارزش کارِ ١٢ ساعتهی او معادل ٦ شیلینگ است. و بالأخره کشف کردیم که «ارزش کار» چیست!
همینجا صبرکن! تراشکار ما فریاد میزند: ٦ شیلینگ؟ اما من که فقط ٣ شیلینگ گرفتهام؟! سرمایهدار من به زمین و زمان قسم میخورد که ارزشِ کارِ ١٢ ساعتهام، ذرهای از ٣ شیلینگ بیشتر نیست، و اگر از او ٦ شیلینگ بخواهم ریشخندم میکند. داستان از چه قرارست؟
اگر قبلا با به دست گرفتنِ ارزشِ کار به یک دور تسلسل باطل میافتادیم، حالا دیگر مطمئنا به یک تناقض لاینحل گرفتار شدهایم. دنبالِ یافتنِ ارزشِ کار بودیم، اما بیشتر از آنچه میخواستیم، پیداکردیم. برای کارگر، ارزش آن کارِ ۱۲ساعته ۳ شیلینگ است، برای سرمایهدار ۶ شیلینگ که ۳ شیلینگاش را بهعنوان مزد به کارگر میپردازد، و ۳ شیلینگِ باقیماندهاش را در جیب خودش میگذارد. با این حساب، کار نه یک ارزش بلکه دو ارزش دارد؛ دو ارزشِ خیلی متفاوت!
حالا بهمحض اینکه ارزشها را، گیرم به بیان پولیشان، به زمانِ کار تبدیل کنیم، این تناقض عجیب و غریبتر هم میشود. با آن کارِ ۱۲ ساعته، یک ارزش ۶ شیلینگیِ جدید خلق میشود. پس درعرض ۶ ساعت، ارزشِ جدیدی که خلق میشود، برابر است با ۳ شیلینگ؛ همان مبلغی که کارگر برای کار ۱۲ ساعته دریافت میکند. برای ۱۲ ساعت کار، کارگر، بهعنوان یک معادل، محصولِ ۶ ساعت کار را دریافت میکند. بنابراین، اجباراً به یکی از این دو نتیجه میرسیم: یا کار دو ارزش دارد که یکی، دوبرابر دیگریست، یا اینکه ۱۲ برابر ۶ است! در هر دو حالت، به خزعبلاتِ محض میرسیم. هرچهقدر هم که این قضیه را بچرخانیم و بپیچانیم، تا وقتی از خریدوفروش «کار» و «ارزش کار» صحبت میکنیم، از چنگِ این تناقض خلاص نمیشویم. درست همین بلا بر سرِ اقتصاد سیاسی-دانان ما آمده. آخرین شاخهی اقتصاد سیاسی کلاسیک -مکتب ریکاردو- عمدتا بر سرِ لاینحل بودن این تناقض از پا درآمد. اقتصاد سیاسی کلاسیک خودش را به بنبست انداخته بود و تنها کسی که راهِ برونرفت از این بنبست را کشف کرد، کارل مارکس بود.
آنچه اقتصاددانان هزینهی تولیدِ کار فرض میکردند، بهواقع هزینهی تولید بود، اما نه هزینهی تولیدِ کار، بلکه هزینهی تولید خودِ کارگرِ زنده! و آنچه این کارگرِ زنده به سرمایهدار میفروخت، کارش نبود.»9
منابع:
- Hobsbawm, E.J. (2014) Wie man die Welt verändert: über Marx und den Marxismus. Translated by A. Wirthensohn and T. Atzert. München: Hanser. P.31
- https://hassan-maarfipour.com/2023/03/09/%DA%A9%D9%88%DB%8C%D8%B1%D9%81%D8%B1%D9%88%D9%86%D8%AA-%D8%A8%D9%87-%D9%85%D8%AB%D8%A7%D8%A8%D9%87-%DB%8C-%D8%B4%DA%A9%D9%84%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%AA%D8%A6%D9%88%D8%B1%DB%8C-%D9%81%D8%A7%D8%B4%DB%8C/.
- Lukács, G. (1968) Schriften zur Literatursoziologie. Edited by P. Ludz. Neuwied und Spandau: Luchterhand. P. 213-4
- Marx, K. (1978) Das Kapital. 1: [Buch 1] Der Produktionsprozess des Kapitals. 7. Aufl. Frankfurt/M: Ullstein (Ullstein-Bücher, 2806). P. 959-60
- Haug, W.F. (2015) ‘Marxistsein-Marxistinsein’, HKWM (Historisches-Kritisches Wörterbuch des Marxismus). Edited by W.F. Haug. Hamburg/Berlin: Argument ; InkriT, Institut für Kritische Theorie. P. 1970-1
- https://www.kapitalfarsi.com/zamaem/zamime1.htm
- Marx, K. and Engels, F. (1959) Marx-Engels-Werke 6. Berlin: Dietz.
- همان؛ ص 400-1
- http://marxengels.public-archive.net/fa/ME0533fa.html